مطلب ارسالی/قصه پردرد اجبار دانش آموزان به خرید کتب کمک آموزشی وعدم توانایی خرید برخی خانواده ها

آوای فرهنگی – پدر کنترل به دست جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و یه بالش زیر دستش گذاشته بود.اون همیشه به اخبار گوش میداد ؛ هیچ خبری از زیر دستش در نمیرفت…

پدر کنترل به دست جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و یه بالش زیر دستش گذاشته بود.اون همیشه به اخبار گوش میداد ؛ هیچ خبری از زیر دستش در نمیرفت ؛ از زلزله تو هائیتی گرفته تا تیراندازی تو سومالی و دعوا تو مجلس گرجستان و چپ شدن نیسان تو یه جاده روستایی ؛ اون حتما خبردار بود.

گوینده خبر سینه ای صاف کرد و گفت : “وزیر آموزش و پرورش هرگونه اجبار دانش آموزان مبنی بر تهیه کتابهای کمک آموزشی را ممنوع اعلام کرده است”.

پسر که در حال نوشتن تکالیفش بود با شنیدن این خبر انگار برق سه فاز گرفته باشه سریع سرشو بلند کرد و با کمی مکث و دودلی به پدرش گفت :

– بابا امروز معلممون گفت کتاب کمک آموزشی باید بگیرید.

کلی هم کتاب دستش بود ؛ بچه هایی که پول داشتن همونجا گرفتن

پسر خاله م !سعید؛گرفت ولی اوناییکه که پول نداشتن قرار شد فردا حتما پول بیارن کتابارو بگیرن

پدر یه نگاهی به پسرش کرد و یه نگاهی به زیرنویس شبکه یک که همزمان همون خبرو نشون میداد.

پیش خودش گفت یا بچم دروغ میگه و میخواد ازم پول بگیره یا مسئولین مدرسه این خبرو نشنیدن.

صداش رو صاف کرد و گفت :

– ببین پسرم الان وزیر آموزش و پرورش گفت اجبار دانش آموزا ممنوعه حالا اگه خودمون خواستیم اشکال نداره ؛ ولی ما که نمی خواییم ،  خودت تلاش کن با همون کتابای درسیت پیشرفت کن.

پسر که به حرفهای فیلسوفانه پدر گوش میداد با خودکار سرشو خاروندو دوباره شروع به نوشتن تکالیفش کرد.

روز بعد …

پدر خسته و ناامید تا ظهر سر چهارراه نشسته بود تا یه نفر پیدا بشه و اونو به کارگری ببره ولی هیچکس تا اون‌موقع سراغش نیومده بود.

به ناچار بیلشو برداشت و به سمت خونه حرکت کرد.

همزمان با دخترش که از مدرسه تعطیل شده بود به در خونه رسید و با هم وارد خونه شدند.

همسرش سلام گرمی کرد و مرد با سری پایین جواب سلامشو داد آخه اون روز قول داده بود هرچی کار کنه به اون بده تا یه روسری نو برای خودش بخره.

زن از جواب سلام فهمید جریان از چه قراره ؛ برای همین چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت تا ناهار بیاره.

مرد در حال شستن دستهاش بود که پسرش هم وارد خونه شد.

سلامی داد و بدون مقدمه گفت :

بابا امروز معلم دعوام کرد که کتابها رو نگرفتم ! تازه این برگه رو هم به همه داد و گفت فردا واسه کمک به مدرسه باید پول بیارید!

پدر دستاشو خشک کرد و برگه رو نگاهی انداخت .

هزینه مجله رشد ، کمک هزینه کلاسهای جبرانی ، حق بیمه ، … ! جلوی هر کدوم هم یه قیمتی زده بود انگار منوی رستوران براش آورده بودن!

مرد که مات و مبهوت به نامه توی دستش نگاه میکرد صدای دخترشو شنید که گفت :

– بابا به ما هم گفتن باید پول بیارید وگرنه هم از درساتون نمره کم میکنیم هم از انضباط !

چشمهای مرد سیاهی میرفت به زحمت گوشه ای پیدا کرد و آروم روی زمین نشست ؛ با خودش گفت : نکنه من بچه هامو تو مدرسه پولدارها که اسمشو گذاشتن غیرانتفاعی  ثبت نام کردم و خودمم نمیدونم!

ولی نه ؛ روی تابلوی مدرسه نوشته دولتی پس چرا هربار که بچه هام از مدرسه میان اسم پولو میگیرن ؟

مرد توی فکر فرو رفت اونقدر که داشت غرق فکرای عجیب و غریب می شد .

اینکه دیگه به بچه هاش اجازه نده تا مدرسه برن ؛ یا پول قرض بگیره و پول مدرسه رو بده ؛ ولی با اوضاعی که داشت هیچکس به اون پول قرض نمیداد.

اگر هم بدون پول بچه هاشو به مدرسه میفرستاد هم مسئولین مدرسه با اونا برخورد می کردن هم جلوی همکلاسی هاشون کوچیک میشدن.

مرد داخل حیاط رفت و به دیوار کاهگلی خونه تکیه داد.

از داخل جیبش تنها نخ سیگاری که  مونده بود رو روشن کرد و پکی به اون زد ؛ از لابلای دود سیگارش به حرفهای وزیر فکر می کرد و به نامه ای که دستش بود نگاهی مینداخت.

کدومو باید باور می کرد …؟!

بی حوصله بیلشو برداشت و سمت میدون حرکت کرد با خودش میگفت شاید یه نفر پیدا بشه و کاری براش داشته باشه.

گرمای آفتاب اذیتش میکرد ولی اون مجبور بود تحمل کنه و منتظر بمونه.

آفتاب غروب کرد ولی هیچکس برای کار سراغش نیومد .

حسابی کلافه شده بود؛ بدون پول باید به خونه برمیگشت.

همسرش درک میکرد ولی جواب بچه هاشو چی میداد؟ اونا واسه فردا پول میخواستن.

آروم وارد خونه میشه ؛ چند جفت کفش در خونه می‌بینه ؛ انگار مهمون داشت!

یاالله گفت و وارد خونه شد.

باجناقش و خانوادش بلند شدند و سلام علیک گرمی با هم کردند.

باجناق مرد ؛ مهندس برق بود و از نظر مالی مشکلی نداشت ؛ خیلی وقتها هم به مرد کمک می کرد.

دو باجناق از هر دری صحبت کردند تا رسیدند به وضعیت تحصیلی بچه ها ، مرد انگار منتظر همین لحظه بود تا قفل دلشو باز کنه و همه چیزو بیرون بریزه.

از نداشتن پول برای خرید کتابهای مدرسه گفت ؛ از اینکه چند روزه کاری براش پیدا نشده.

حرفهایی مرد که تمام شد نوبت به باجناق رسید که از کتابهایی که بچش گرفته بود گله کنه.

– سعید از اون کتابای مدرسه گرفته ؛ کتابا بدون کیفیتن نه از نظر محتوا و نه از نظر طرح و طراحی تازه قیمتاشونم نسبت به بازار بیشتره ؛ ا

امروز رفتم مدرسه و بهشون گفتم این کتابارو نمیخوام ،

میرم از بیرون کتابای بهتری هستند از اونا میگیرم.

میدونی چی جواب داد؟

– نه چی گفتن؟

– گفتن این کتابارو اداره داده!  از ما هم خواستن این کتابارو شده به اجبار به دانش آموزا بدیم ؛ یه قرونشم به جیب ما نمیره

مرد در حالی هاج و واج به حرفهای باجناق گوش میداد گفت :

– ولی اخبار گفت وزیر ممنوع کرده بچه ها رو مجبور به خرید کتاب کمک آموزشی کنن!

مهندس خنده ای کرد و گفت :

– ای بابا اون بنده خدا رو که نمیزارن از این اتفاقا خبردار بشه ؛ اصلا از کجا باید اطلاع پیدا کنه یه تعداد دارن از موقعیتشون سواستفاده میکنن و پول به جیب میزنن؟ یه گزارش بهش میدن و میگن همه چی گل و بلبله ما هم چقدر خوبیم!

مرد آهی کشید و توی ذهنش دنبال راه کار میگشت ولی باز هم پیدا نکرد.

مهندس دست روی شونه او گذاشت و گفت :

– غصه نخور ؛ چیکار میشه کرد باید به هر سازی که اونا میزنن برقصیم.

مهندس مقداری پول از جیبش در آورد و بدون اینکه کسی ببینه توی جیب مرد گذاشت.

یک لحظه تمام تن مرد پر از عرق شد و از شرم تمام صورتش قرمز.

اما چاره ای نداشت مجبور بود قبول کنه با شرمندگی به مهندس گفت :

– شرمندم بخدا ؛ جبران میکنم

– این حرفا چیه ؛ ما که با هم این چیزا رو نداریم حالا خدا کنه این کتابا به درد بچه ها بخوره اگرچه بعید میدونم.

-چی بگم والا خدا جای حق نشسته…

تذکر:به درخواست نویسنده مطلب فوق از انتشار مشخصات آن معذوریم.

انتهای پیام/

صاحب امتیاز و مدیر مسئول پایگاه خبری آوای فرهنگی

دیدگاه کاربران (۲ دیدگاه)

  1. این کتابارو چرا باید بگیریم؟ مگه ما چطور درس خوندیم؟
    انصافا زمانی که ما درس میخوندیم درسارو بیشتر میفهمیدیم تا بچه های الان با این همه کتاب کمکی…

    1. سلام.یعنی شما نمیدونی چرا باید بگیری؟اخه منفعت خیلیا توی فروش رفتن همین کتاباست…اونا هم باید نون بخورن….بالاخره زندگی خرج داره

دیدگاهتان را بنویسید